Azaranica is a non-biased news aggregator on Hazaras. The main aim is to promote understanding and respect for cultural identities by highlighting the realities they face on daily basis...Hazaras have been the victim of active persecution and discrimination and one of the reasons among many has been the lack of information, awareness, and disinformation.

Tuesday, November 6, 2012

در مسیر داوود سرخوش شدن


نما و صدا

در سلسله برنامه «یک پنجه ساز؛ گپی با هنرمند»، این بار داوود سرخوش معرفی می گردد. داوود پس از کشته شدن 23 عضو خانواده اش به پاکستان مهاجرت کرد. آنجا او روزگار دشواری را سپری کرد و به هنر روی آورد.


نمی دانست چند روز است که پاهایش را دیگر بر خاک وطن نمی گذارد. از آن روز چند شنبه که برای آخرین بار شاهد غروب آفتاب در پشت کوه های خانۀ پدری خود بود، شاید هم هفته ها گذشته است. اینجا هر چیز طور دیگر است. خانه ها نقشۀ دیگر دارند. خیابان ها نام های دیگر دارند. خاطره ها صاحبان دیگر دارد: ناصر آباد، شهر کویته، سال 1362 خورشیدی.


اعضای خانواده، جدا جدا و یکی یکی تا به اینجا آمده اند. چشم همه سوی دست های کار آزمودۀ برادر بزرگ تر است. برادر، دکان ساعت سازی و رادیوسازی باز کرده؛ او باید پهلوی برادر بیاستد تا روزگار سخت مرد افگن، برادر را از پا نیافگند. هنوز فقط دوازده بهار عمر را شاهد بوده. کار را کم کم از برادر فرا گرفته است. زمان می گذرد و او از پی عقربه های ساعت، بیهوده پشت زمان گم شده می گردد. دکان آهسته آهسته کلان تر می شود. دو تا جوان که از لوگر هستند شریک دکان شده اند. آنها ترمیم تلویزیون و رادیو را به عهده گرفته اند. شب ها اما عاید دکان عادلانه چهار قسمت می شود. بچه های دیگر هم ـ چه بزرگ تر و چه کوچک تر ـ هر کس به کاری مشغول است. هر روز از مقابل دکان، جوان های می گذرند که در معدن ذغال عرق ریزی می کنند. گاهی بر سر و گاهی در دست های شان کلاه های پلاستیکی است که آن را هنگام کار در معدن می پوشند. او چند تا از آن بچه ها را می شناسد. یک روز صدا می زند: فلانی! اگر از این کلاه ها یک تا اضافه پیدا شد، من آن را کار دارم.
سرخوش یکی از هنرمندان محبوب افغانستان است

شب ها چیزی در خیالاتش سرگردان است، چیزی جدا از عقربه های ساعت. چندی نمی گذرد که یکی از بچه ها برایش از همان کلاه های کارگران معدن را می آورد. چشم هایش از دیدن آن می درخشد. می داند فردا کجا باید برود. می رود به دکانی که از آن همیشه سودا می خرد. این بار بر خلاف همیشه مقابل یک صندوق خالی چای خشک می ایستد. دکاندار که سکوت او را می بیند، می پرسد که چه می خواهد. این بار خواهش عجیبی دارد. از دکاندار می خواهد برایش یکی از تخته های صندوق خالی چای را بدهد. دکاندار که شاید خودش هم صاحب فرزندانی است بدون این که از او چیزی بپرسد، یک تخته را از صندوق جدا کرده برایش می دهد. شب با برادرزاده و پسر کاکای خود یکجا تلاش می کنند با استفاده از این تخته چوب و آن کلاه پلاستیکی، چیزی بسازند که پیش از این شاید به این صورت کسی آن را نساخته باشد. از ساختن که فارغ می شود، خنده اش می گیرد. می بیند به هر چه شباهت دارد جز به یک آلۀ موسیقی، آنچه که او در صدد ساختنش بوده است. اما او آن را دمبوره می نامد. آرزوی داشتن دمبوره، نوجوان دوازده ساله را آرام نمی گذاشت. با خود می گوید: "به نظر من رفیق خود را یافته ام".

.از همین جا دمبوره همراه و همکار همیشگی سفر و حضر او می شود.

No comments:

Post a Comment